گاهی گذشتن ازلحظاتی که توبرایش آفریده نشدي، به قیمت گفتن دروغهایی تمام می شود که بازهم توبرایش آفریده نشدي! این لحظات شاید درزندگیت ناب باشند،ناب وکمیاب شایدسخت باشند،سخت وباورنکردنی وشاید حتی خوب باشند،خوب وآموزنده! شایدبیاموزی گاهی مجبوری،مجبوری،دروغی رابگویی که خدایت خوشش آيد! دروغی به بزرگی باور یک كاهن! دروغی به بلندای یک کوه دين! وخنده ات بگیردازاینکه جمع متدینان تو حتی دردروغ مي كنند! لبخندتمسخرآمیزت راپشت نگاه سردوبی روحت پنهان میکنی ودرسکوت قدم درراهی می گذاری که انتهایش را قلبت گواه است… خودت رابه آسمان می سپاری ودروجودت ازاینکه دربرابرش سرافکنده نیستی لبخندمی زنی آرام می روی آرام می روی وبار باورت را درخودت پنهانی به دوش مي كشي… چراکه باورت را باور ندارند،آنها که درهیاهوی انسانیت گم شده اند …!!! وتو دراین هیاهو تنهایک همراه داری که تاباهم طعم تلخ دروغ اجباری را مزه مزه کنید ودرتمام راه قدم به قدم باتو گام بردارد ،آسمان را به یاد داشته باشيد… ont face="Calibri"> "ltr" align="right">
ign="right">
راوادار به پذیرفتن چنین قباحتي،
i">